p!nk love

مجنون همیشه مــ ـــــ ـــــ ــرد نیست ؛



گاهی مجنون دخترکی تنهاســ ـــت



که زمانی لیلی کسی بوده !











 

+ نوشته شده در پنج شنبه 21 شهريور 1392برچسب:, ساعت 23:33 توسط asal


نه با خودت چتـــر داشتی


نه روزنـــامه

نه چمـــدان…

عـــاشقت شدم…

از کجا می فهمیدم مســـافری ... 

+ نوشته شده در چهار شنبه 13 شهريور 1392برچسب:, ساعت 14:28 توسط asal


ایمیل پسر نوجوانی به خدا (داستانی واقعا غمناک)

با سلام ,

خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم
خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزم
خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت
خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم
و ناراحت از اینکه ما که توی خانه مان کامپیوتر نداریم
ما توی خانه مان دو تا اتاق داریم
یک اتاق مال آقا جان و ننه مان است
یکی هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ
دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز , خواستگار زهرا برامان آورده
یک کمد که همه چیزمان همان توست
آشپزخانه مان هم توی حیاط است و آقاجان تازه با آجر ساختتش
ما هم مجبوریم برای اینکه برای شما ایمیل بزنیم دو هفته بریم پیش رضا ترمزی کار کنیم تا بتونیم پول یک ساعت کافی نت را در بیاریم
خداجان , جان هرکی دوست دارید زود به زود ایمیل هاتان را چک کنید و جواب ما را بدهید
ما چیز زیادی نمی خواهیم
خدا جان , آقاجانمان سه هفته است هر دو تا کلیه اشان از کار افتاده و افتاده توی خانه
خیلی چیز بدیست
خداجان , ما عکس کلیه را توی کتاب زیستمان دیده ایم , اندازه لوبیاست , شکم اقاجان ما هم مثل نان بربری صاف است , برای شما که کاری ندارد ,
اگر می شود , یک دانه کلیه برایمان بفرستید ,
ما آقاجانمان را خیلی دوست داریم , خدا جان
الان بغض توی گلومان است , ولی حواسمان هست که این آدم های توی کافی نت که همه شیک و پیکن , نوشته های مارا دزدکی نخوانند ,
چون می دانم حسابی به ما می خندند و مسخره مان می کنند
خدا جان , اگر می شود یک کاری بکن این اکبر آقا بزاز بمیرد , آبجی زهرامان از اکبر آقا بدش می آید
اما ننه می گوید اگر اکبر آقا شوهر زهرامان بشود وضعمان بهتر می شود
خداجان اکبر آقا چهل سال دارد و تا حالا دو تا زنش مرده اند , آبجی زهرامان فقط سیزده سال دارد خداجان
الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرف ها ی روی صفه کلید را پیدا می کنم
خداجان اگر پول داشتم هر روز برای شما ایمیل می زدم
خوش به حال آدم پولدارها که هم هر روز برایت ایمیل می زنند
تازه همایون پسر همسایه پولدارمان می گفت با شما چت هم کرده است
خوش به حالش
خداجان , اگر کاری کنید که حال آقاجانمان خوب شود خیلی خوب می شود
چون قول داده اگر حالش خوب شود برود سر گذر کار پیدا کند و بعد که پول گیرش آمد یک دوش بخرد بذارد توی مستراح
خداجان , ننه بزرگ از این کار که حمام توی مستراح باشد بدش می آید ولی آقاجان می گوید حمام خانه پولدار ها هم توی مستراحشان است
خدا جان ننه بزرگ ما خیلی مواظب نجس پاکی است و گفته است هرگز به این حمام اینجوری نمی رود
ولی خداجان راستش من وقتی خیلی از حمام رفتنم می گذرد بدنم بوی بد می گیرد و همکلاسی هایم بد نگاهم می کنند
راستی خدا جان , چه خوب شد که به ما تلویزیون ندادی ,
یکبار که از جلوی مغازه رد می شدم دیدم که آدم های توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی می خورند ,
حتما خوشمزه هم هست , نه ؟
تا سه روز نان و ماست اصلا به دهانم مزه نمی کرد
بعضی وقتها , ننه که از رختشویی برمی گردد با خودش پلو می آورد ,
خیلی خوشمزه است خداجان , ننه می گوید این برکت خداست , دستت درد نکند ,
راستی خداجان , شما هم حتما خیلی پولدارید که خانه تان را توی آسمان ساخته اید , تازه من عکس خانه ییلاقیتان را هم دیده ام
همان که روی زمین است و یک پارچه سیاه رویش کشیده اید ,
خیلی بزرگ است ها , تازه آنهمه مهمان هم دارید , حق هم دارید که روی زمین نیایید , چون پذیرایی از آنهمه آدم خیلی سخت است
ما اصلا خانه مان مهمان نمی آید , چون ما اصلا کسی را نداریم
ولی آقاجانمان می گوید اگر کسی بیاید ساعتش را می فروشد و میوه و شیرینی می خرد
ما مهمانی هم نمی رویم , چون ننه می گوید بد است یک گله آدم برود مهمانی
خدا جان وقت دارد تمام می شود , اگر بیشتر پول داشتم می ماندم و باز برایتان می نوشتم
ولی قول می دهم دو هفته دیگر که مزدم را گرفتم باز بیایم و برایتان ایمیل بفرستم
خدا جان به خاطر اینکه درسهایم خوب است از شما تشکر می کنم
تازه به خاطر اینکه ما توی خانه مان همه همدیگر را دوست داریم هم دستت را می بوسم
من می دانم که آدم های پولدار همه شان خودکشی می کنند , ولی من هیچوقت خودم را نمی کشم
تازه خداجان , من آدم هایی را می شناسم که حتی اسم کامپیوتر را نشنیدند بیچاره ها ,
شاید از آنها هم دفعه بعد برایت نوشتم
خداجان , نامه من را فقط خودت بخوان و به کسی نشان نده
صبر کن ...
آخ جان , پنجاه تومن دیگر هم دارم ,
خدا جان جوابم را بده ,
فقط تو را به خدا , به خارجی برایمان ننویسید ,
چون ما زبانمان خوب نیست هنوز
آخ , راستی خدا جان یادم رفت , حسن مان دارد دنبال کار می گردد , یک کاری بی زحمت برایش جور کنید
هادی هم آبله مرغان گرفته است , اگر برایتان زحمتی نیست زودتر خوبش کنید
حسین هم وقتی ننه می رود رختشویی همش گریه می کند ,
آبجی فاطمه مان هم چشمانش ضعیف شده ولی رویش نمی شود به آقاجان بگوید , چون می گوید پول عینک خیلی زیاد است
اگر می شود چشان ابجیمان را هم خوب کنید
خب .. وقت تمام است دیگر , پدرمان در آمد
خداجان مهربان ,
اگر زیاد چیزی خواستیم معذرت می خوام , هنوز خیلی چیزها هست ولی رویمان نشد
دست مهربانتان را از دور می بوسم
راستی خدا جان , ننه بزرگ آرزو دارد برود مشهد پابوس امام رضا , یک کاری برایش بکنید بی زحمت
باز هم دست و پایتان را می بوسم
منتظر جواب و کلیه می مانم
دستتان درد نکند

 

 

بنده کوچک شما , مجید

...
خواست دکمه سند را بزند
دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی می رفت
یهو کامپیوتر خاموش شد
خشکش زد
- اااااا
صدایی از پشت سرش گفت :
- اون سیستم ویروسیه , نگران نباش , الان دوباره میاد بالا
اسکناس های مچاله , توی عرق کف دستش خیس شد
دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود
یه قطره اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش
بلند شد
پول رو داد و از کافی نت زد بیرون
توی راه خودشو دلداری می داد
- دوهفته دیگه باز میام ...
- باز میام ...

 

 

 

www.pesare-17sale.blogfa.com

 

 

 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:غمگین, ساعت 21:11 توسط asal


این،منم

ڪسے ڪــﮧ زیــاב تـو פــرفــاشــ میگــــﮧ بےפֿـيال

بيشتر از همـﮧ فـڪـر و פֿـیــالــ בارهـ

فـقـط בیگــﮧ פـوصلـــﮧ ے بـפـثـــ نــבارهـ 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 15:18 توسط asal


اشک

هِـــے تـــ×ــــو......!!



بآ خود چهـ فکـــر کرבهــ ايے.....



اَز مَـטּ בور بآش



خيلے وَقتـ اَست اَز سنگـ هَم سَخت تـر شـבه اَم



تنهآ کآريے کهـ ميتوآنم اَنجآم دهم



ضربهـ زבטּ اَستـ.....בل شکستَـטּ اَستـ .....



اَشکـ בر آوردטּ اَستـ

 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 15:16 توسط asal


کُل ِدُنیا را هَم کـِﮧ داشتِـﮧ باشــے ...


باز هَم دِلَت میخواهَد...


بَعضــے وَقتها .. فَقَط بَعضــے وَقتها ...


بَراے یـِک لَحظِـﮧ هَم کِـﮧ شُده ...


هَمِـﮧے ِدُنیاے ِیــِک نَفَر باشــے 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 15:15 توسط asal


دلم برای سادگی ام میسوزد وقتی
دستانت را برایم مشت میکنی
میپرسی: گل یا پوچ ؟
در دلم میگویم : دستهای تو



 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 15:14 توسط asal


منوتو

اونــیـڪـﮧ مـﮯ خـوآســتــ مــטּ و تــو

مـــآ نـَــشیـــم ..


כمــِـش گــرمــ .. !

تـــو رو مـﮯشـنآخـتــ ڪـﮧ چـــﮧ عـَــوَضــﮯاﮮ هــَـســتـﮯ... 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 15:13 توسط asal


ﺩﻟــم

ﺭﻣـاﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎنه ﻣﯿﺨــﻮﺍﻫــﺪ

ﮐﻪ ﺗـــﻮ ﺁﻥ ﭘﺴﺮﮎ ﺑﺎلا ﺑﻠـﻨـﺪ

ﺳﯿﻨﻪ ﺳپر ﺑـاﺷﯽ

ﻭ ﻣـﻦ ﺩﺧــﺘﺮﮐﯽ ﺳﺮ ﺑـﻪ ﻫــﻮﺍ

ﮐــه ﺑﺎ ﺗﻤـام ﺳﺮ ﺑـﻪ ﻫــﻮﺍ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾـﺶ
ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺁﻭﺭﺩ ﺗـــﻮ ﻭ ﺩﻟــﺖ ﺭﺍ ... 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 15:10 توسط asal


زیباترین،جمله

عشقممممممممممممممممممم:

 

 

 

عااااااااااااااااااااااااشقتممممممممممممممممممم 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 15:0 توسط asal


خیلی وقت است مرده ام...
دلــــــم می خواهد ببارم،کسی نپرسد
چرا؟. . . توچه میفهمی. . .
این روزها ادای زنده ها را در میاورم. . .
تظاهر به شادی می کنم ، حرف میزنم مثل همه . . .
امـــــــــــــــــــــــــــا. . .
بساط کرده ام و تمام نداشته هایم را به حراج گذاشته ام
بی انصـــــــــــــــــاف...
چانه نزن ... حسرت هایم به قیمت عـــــــمرم تمام شده. . .





 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 14:44 توسط asal


رَفـــتـــﮯ ؟؟؟



مَـــטּ פֿـــُבآ نـــیـــســـتَـــم صَـــב بـــآر اَگَـــر

تـــوبـــﮧ شِـــکَـــســـتـــﮯ گـــویَـــم بـــآزآ؟



آنـــکـــﮧ رَفـــت بـــﮧ حُـــرمَـــت آنـــچـــﮧ بـــآ

.פֿـــوב بُـــرב حَـــق بـــآزگَـــشـــت نَـــבآرَב



رَفـــتَـــنَــــت مَــــرבآنـــﮧ نَـــبــوב لــــاقَـــــــل

.مَـــــــــــرב بـــــــــآش و بَـــــــرنَــــــگَــــــــرב



פֿـــَط زَבَטּ مَــטּ پـــآیــآטּ مَــטּ نـــیــســـت

.بَـــلــکــﮧ آغــآز بــﮯ لـــیـآقَــتــﮯ تــوسـت



هَــــمــــیــــشــــﮧ بِـــــهـــــتَـــــریـــــטּ هــــآ

.بَــــــــرآے مَـــــטּ بــــــــوבه و هَـــــســـــت



، پَــــــس اَگَـــــر مـــــآل مَـــــטּ نَـــــبـــــوבے

!بِـــــــבآن بِــــــهـــــتَـــــریــــטּ نَـــــــبــــوבے



، آنــکـﮧ عَــوَض شُــבَنَــش بَــعــیـב اَســت

!عَـــــــوَضـﮯ شُــבَنَــش حَــتـمـﮯ اَســت 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 14:25 توسط asal


اینـــو آویـــــــــ ــــــــزه گوشت کــنـــــــــ ...!



مگـــه نخوآستــی بــــری؟!!



پس اینکــــه گــــریـــــــــ ـــــــه می کــــنم یــآ نـــهــــــــــ !





اینــکه شــــآدمـــــــ ــــ یــــآ نـــهـ !


اینکـــه مواظــــــ ــــــــــ ــــــب خــــودم هستــــــــــ ـم یـــآ نــهــــــــــــ !



بـه خــودمـ ربــــــــ ــــــط دآره



تـــو کـــه بـــه خــــواسته ات رسیـــــــــــ ـــــــــــدیــــــــــــ...


رفتــــــ ــــــــــ ـــــــ ـــــی...



پس دیگــــــــه ســــ ـــآکت شو لعنتیــــــــــــــ..... 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 14:24 توسط asal


خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایااااااااااااااااااااا...من،دیگه،چی،بگم؟

 

معلم پرسيد: هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟<br />

هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد ، بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چيه؟<br />
لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت: عشق؟<br />
دوباره يه نيشخند زدو گفت: عشق...<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟<br />
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم<br />
لنا گفت: بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيد<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
من شخصي رو دوست داشتم و دارم ، از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه.<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري...<br />
من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي قشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ، ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن ، عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي ، عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي ، عشق يعني از هر چيزو هر کسي به خاطرش بگذري<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشقه منو بزنه ولي من طاقت نداشتم ، نمي تونستم ببينم پدرم عشقه منو مي زنه.<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش مي کنم بذار بره<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راحتيش تحمل کني<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
بعد از اين موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و از اون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
لناي عزيز هميشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم ، منتظرت مي مونم ، شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش<br />
دوستدار تو(ب.ش)<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود<br />
معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت: آره دخترم مي توني بشيني<br />
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان<br />
لنا بلند شد و گفت: چه کسي؟<br />
ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان<br />
دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن ، پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتاد و ديگه هم بلند نشد<br />
آره لناي قصه ي ما رفته بود ، رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...<br />
<br />
<br />
<br /> 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 13:43 توسط asal


ای،خداااااااااااااااا

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم

 صمیمی ترین دوستم پرستو بود. که توی کوچه بازی میکردیم.

پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد

اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من<br /> 
گفتم: میای بازی؟ ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!…<br />
حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوابم توی دلم گفتم: خدای مهربون؟ من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن…<br />
روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت: بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!<br />
عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟ دفترمو نگاه کردم با خط خوش یه بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم می اومد.<br />
روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد… جلوی چشمم رو دود گرفت…<br />
چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم: به ما چه؟ میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و با توجه زیبایی ام خیلی ها خواهان دوستی با من بودند.<br />
اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کرد و رفت و اومد تا قبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون یه چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یه روز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست… گریه کردم فایده نداشت…<br />
بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و با خوندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:<br />
♥♥♥ خیلی دوستش دارم یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم و اون اخمو و ناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره… ♥♥♥<br />

 

منبع:http://www.bestlife.reza.loxblog.com
<br /> 

+ نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, ساعت 13:35 توسط asal


 

 

بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

 

 

 

 

 

دلــــــــــــــــــــــــــــــــم،گرفتـــــــــــــــــــــــــــــــــــه

 

 

 

 

 

 

چ،کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــم؟؟؟؟؟؟؟ 

+ نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, ساعت 21:16 توسط asal


 

 

آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای

 

آدمـــــــــــــــــــــــــــــــــــا

 

....بخداجوابه،دوست،دارم

 

مرســــــــــــــــــــــــــــــی

 

نیست 

+ نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, ساعت 21:10 توسط asal


هرزه

 

چ،هرزه،ایست،این،تنهایی

 

 

 

ب،سراغ،همه،میرود 

+ نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, ساعت 20:47 توسط asal


سلامتی

 

 

ب،سلامتیه،دختری،ک،ب،دوس،پسرش،گفت:

 

.....اگه،بری،اسمت،میشه،اسمه،پسرم.....ولی،اگه،بمونی،اسمت،

میشه،اسمه،پدره،پسرم .........

 

هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی.....خدااااااااااااااااااااااااااا

+ نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, ساعت 20:42 توسط asal


 

 

بودم......

 

 

وقتی،دیدم،بادیگری،راحت،تری.....

 

رفتم........ 

+ نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, ساعت 20:41 توسط asal


 

خستـــــــــــــه،ام

ازاینکه

زنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده،ام!!!!

دلـــــــــــــــــــــــم

میخواهـــــــــــــــــــــــــد 

خودم،راراحت،کنم

 

.........

امامیترسم

ازاشکهایی

ک

مادرم

سره

قبرم

میریزد......

+ نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, ساعت 20:36 توسط asal


وقتِ آمدنت

نجات غریقی را همراه بیاور،

تو را غرق بوسه خواهم کرد 

+ نوشته شده در یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, ساعت 16:33 توسط asal